گروه هنری ستاره شب
گروه ارکستر ستاره شب شادی بخش مجالس شما
 
 
شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 21:14 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

این قاعده ی بازی است ....
اگر دست دلتان رو شد که دوستش داری ...
باختنت حتمی است ...
مراقبِ آخرین جمله‌ی آخرین دیدار باشید ؛

دردش زیاد است! 

 

امروز آرزویم را در گوش قاصدک خواندم
به باد سپردم
قبل از اینکه چون قبلی ها
خودش بر باد روند ...

 

 

سخت است وقتی از شدت بغض

 

گلو درد بگیری

 

وهمه بگویند

 

!!!لباس گرم بپوش...

 

 

 

 

++++

+++

++

+

قهوه 

 

دنیا

 

......هر دو را چشیدم

 

.....فرقی میانشان نیست.

 

++++

+++

++

+

می آید....

 

وبه تنهایی ام پایان میدهد...

 

آمد...

 

اما رفت وبه زندگی ام پایان داد..

 

+++++

++++

+++

++

+

من باز مانده ی یک قصهام...!

 

همان "یکی" که هیچ  وقت نبود...!

 

++++

+++

++

+

هی رفیق

 

می دانی؟

 

این روزها شبیه فاحشه ای شده ام که افکار

 

حر خوردهاش را

 

با دستانش

 

ارضا میکند...

 

وبه ارگاسم رسیدن مغزش

 

 تنها با همدم اوست...

 

همیشه خزان گلی

مـَــن در حــوالی تــوام...
شـایَــــد کـَـمی دورتــَر...
و تـــو در حـَــوالی دلـَــم...
باور کـُـن نـَـزدیـک تر...                            

تـَمام خـَستگی هـایت را یکجا میخرم …
تو فَـقـَط قـول بــده
صـٍدای خـَـنده هـایت را به کسی نـَـفروشی . . .



 


 

 

 


k

شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 21:4 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

k


شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 20:55 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

یکی بهش زنگ بزنه 
 
بگه هنـــــــــــــــــــوز تو فکرشم
 
بگه هنــــــــــــــــــــوز مثل قدیــم
 
ناز نگـــاشو میکشم 
 
من بی اون تمومه کــارم آخه مثل اونو از کجا بیارم

 

خــــــــــدایا

 

دستهـــایــم خالی است و دلـــم غــرق در آرزو هـا

 

یـا به قدرت بی کرانـت دستــــــــانم را تـــوانا گــردان یــا دلــم را

 

از آرزوهـــای دست نیافتنــی خالــی کن

 

...کوروش کبیـــــــــر...

 

 

مترســکــــــــــــــــــ را دار زدند!
 
به جـــرم بوسه ای از گنجشکــ کـه مبادا محصول مزرعه ای را
 
بـــه بوسه ای فروخـــته باشد...

 

چـــــِـ راست میگفت شاعـــر...
 
کـه اینجــا قحطی عاطفــه است.

 

 

اي كــــــــــاش نبود تو دنيـــا حتي يه لحظــه

غصــــه

اي كــــــــــاش كه اين زمونــــه نبود يه كهنه

قصــــه

............

دل توي سينـــه انگـــــار هر روز داره

ميميره

شـــــــايـد كـــه تــو بيايي دل از تــو

جـــون بگيـــره

 

ســــــلامتي لاتا قديـــم كـــه دلشــون ميگرفت 

مست ميكـــردن توي سقـاخونه محلشون شب ها واسه دوبــاره ديدن

رفيــــقاشون

شمــع روشن ميكردن!

نــه لاتاي الان كـــه مست ميكنن به دوست دختراشـــون زنگــ ميزنن.

داداش

ما شمـــع روشن كرديـــم...

خدایــــــــا یـــادت هست؟
 
دستشو گرفتــم آوردم پیشت گفتم من ایـــنو میخوام
 
گفتی:
 
اینــکه خیـــلی کمه بهتـر از اینو برات گذاشتم کنــار
 
پــامو کوبیــدم زمیــن گفتم مــن همینو میخوام
 
گفـــتی:
 
آخـــه قــول اینـــو به کَسی دیگه دادم.
 
 
 
بـــا یک فنجــــــــان 
چــــای
هم میتوان مست شـــد
اگـــر
 بسلامتی تـــو باشــد
 
 

k


شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 20:54 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

k


شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 20:53 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

k


شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 20:52 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.
 

 
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
 
 
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
 
 
عجب بد شانسی‌ای آوردی
 
 
 
پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟
 
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر
 
به خانه‌ی پیرمرد بازگشت.

 
این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی‌ای
آوردی!
 
اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟
 
 
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن
 
اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.
 

 
باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد
 
 
جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”
 
 
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.
 

 
آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.
 

 
از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،
 

 
اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند
 
راه برود، از بردن او منصرف شدند.
 

 
“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه می‌داند؟
 
 
هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد.
 

 
یک روی خوب و یک روی بد.
 

 
هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.
 

 
بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.
 

 
زندگی سرشار از حوادث است…

k


شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 20:39 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻋﺮﻭﺱ
ﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ :
ﮐﻠﯿﭙﺲ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﺭﻧﮕﻪ ...ﻋﺮﻭﺱ ﻗﺪﺵ ﺑﻠﻨﺪﻩ
ﺷﺎﻡ ﻋﺮﻭﺱ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ... ﺳﺎﭘﻮﺭﺕﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﯾﻢ
ﻋﺮﻭﺱ ﮐﻠﯿﭙﺲ ﻃﻼﯾﯽ ... ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﻫﯽ
ﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻨﯿﺮ ﺍﺭﺯﻭﻧﯿﺘﻮﻥ ... ﮐﻠﯿﭙﺲ ﻧﻤﯿﺪﯾﻢ ﺑﻬﺘﻮﻥ
ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ...ﻋﺮﻭﺱ ﭼﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ
ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ... ﻋﺮﻭﺱ ﭼﻘﺪ ﺯﺭﻧﮕﯽ

هر چیزی ثمره ای دارد      
 
و ثمره ی ایمان، یقین است
 
هر کس یقین ندارد، باید در ایمانش شک کند
 
و ثمره ی توحید، توکل است
 
هر کس توکل ندارد، باید در توحیدش شک کند
 
و ثمره ی نماز، آرامش است
 
هر کس آرامش ندارد، باید در نمازش شک کند
 
و ثمره ی تقوا، بصیرت است
 
هر کس بصیرت ندارد، باید در تقوایش شک کند
 
و ثمره ی تفکر، پرسش است
 
هر کس پرسش ندارد، باید در تفکرش شک کند
 
و ثمره ی حجاب، متانت است
 
هر کس متانت ندارد، باید در حجابش شک کند
 
و ثمره ی توبه، تغییر  است
 
هر کس تغییر ندارد، باید در توبه اش شک کند
 
و ثمره ی عشق، ایثار است
 
هر کس ایثار ندارد، باید در عشقش شک کند
 
آری هر چیزی ثمره ای دارد

خاكستر سيگارم را از پنجره

به بيرون مي ريزم...

آي آدم ها...

دنياي شما زير سيگاري من است!!!


(▓▓▓(̅(_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅()ڪے


چـــــه کــــــار بــــه حـــــرف مــــــردم دارم

زندگـــــی من هــــــمین اســـــت


شـــــب کــــه مـــــی شود

سیــــــگاری روشن مـــــــی کنم


عــــــاشقانه ای مــــــی نویسم

خیـــــــره مـــــــی شوم بــه عــــــکست


و بـــا خــــــودم فــــــکر مــــــی کنم

مگــــــــر مـــــــی شود تــــو را دوســـــت نـــــــداشت ...


هى لعنتى!

بيا باهم بازى کنيم:

تو پاکت های خالی سیگارم را بشمار،

من هم،

"شماره هاى غريبه هاى توى گوشى ات را

به خدا گفت : خداوندا عزیزترین بندگانت چه کسانی هستند ؟

خداوند فرمود : آنان که می توانند تلافی کنند اما ...

به خاطر من ، می بخشند !

(خواهش دارم همه نظر بدید)

اگه امروز روز جهانی حرفای ناگفته بود

بی رودرواسی چی بهم میگفتید؟

 
مردها را..
 
با سبیل هایشان میشناسند
 
با قطر بازوهایشان
 
با کلفتی صدایشان
 
با جیب های خالی یا پُرشان
 
با کفش های کهنه یا اتومبیل آخرین مدلشان
 
اما کسی...
 
مرد ها را با قلبشان نمیشناسد
 
قلبی که پشت غرور مردانگی شان پنهان شده
 
قلبی که بزرگتر از قلب کوچک شماست
 
قلبی که می افتد از دست ظریفی
 
قلبی که میشکند آرام و بی صدا
 
و صدای شکستنش پشت صدای مردانه شان
 
به گوش هیچ ظریفی نمیرسد...

بــی انتهـــاتریــن جـــاده دنیــــا

جـــاده معرفــت اســت و کمتـر کسـی قادر به پیمــودن آن است

آهـــاااای تـــو که آخـــر جــاده ای

دوستت

دارم

دوست گرامی‌، شما برنده یه یک همسرِ مهربان شده اید،

جهتِ دریافتِ اطلاعاتِ بیشتر، به سایت:

شتر در خواب بیند پنبه دانه مراجعه فرمایید..

با تشکر ,

شرکتِ بیشین تا بیاد

..

..

والا به خدا

 

زن : غذا خوردی ؟

مرد : غذا خوردی ؟

زن : دارم از تو میپرسم

مرد : دارم از تو میپرسم

زن : ادای منو در میاری ؟

مرد : ادای منو درمیاری ؟

زن : بریم خرید ؟

مرد : غذا خوردم

مردد

ن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر

    زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز

    را به طور مساوی بین خود تقسیم

    کرده بودند.در مورد همه

    چیز باهم صحبت می کردند

    وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی

    کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در

    بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش

    خواسته بود هرگز آن را باز نکند

    ودر مورد آن هم چیزی

    نپرسد

    در همه این سالها پیرمرد آن

    را نادیده گرفته بود اما بالاخره

    یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد

    وپزشکان از او قطع امید کردند.در

    حالی که با یکدیگر امور باقی را

    رفع ورجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را

    آوردونزد

    همسرش برد.

    پیرزن تصدیق کرد که وقت آن

    رسیده است که همه چیز را در مورد

    جعبه به شوهرش بگوید.پس از او

    خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی

    پیرمرد در جعبه را باز کرد دو

    عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ

    95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین

    باره از همسرش سوال نمود.

    پیرزن گفت :هنگامی

    که ما قول وقرار ازدواج

    گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که

    راز خوشبختی زندگی مشترک در این

    است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به

    من گفت که هروقت از دست توعصبانی

    شدم ساکت بمانم ویک عروسک

    ببافم.

  پیرمرد به شدت تحت تاثیر


    قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش

    سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه

    بود پس همسرش فقط دو بار در طول

    زندگی مشترکشان از دست او رنجیده

    بود از این بابت در دلش شادمان شد پس

    رو به همسرش کرد وگفت این همه پول

    چطور؟پس اینها ازکجا

    آمده؟

    در پاسخ

    گفت :آه عزیزم این پولی است که از

    فروش عروسک ها به دست اورده ام

 

 

k


شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 19:36 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

 

k


شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 19:26 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

 

عــشق اون نیست که وقـــتی دیدیـــش دلـــت بلــرزه


عشـــق

ما چون دو دریچه ٬ روبروی هم٬

 

آگاه ز هر بگو مگوی هم.

 

هر روز سلام و پرسش و خنده٬

 

هر روز قرار روز آینده.

 

عمر آینه بهشت ٬ اما ... آه

 

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

 

اکنون دل من شکسته و خسته هست٬

 

زیرا یکی از دریچه ها بسته هست.

 

نه مهر فسون ٬ نه ماه جادو کرد٬

 

نفرین به سفر ٬ که هرچه کرد او کرد.

اونــه که وقـــتی نمـــیــبینـیــــش دلـــت میـــخواد

در تاریکــــــــــــ تـرین و کورتـرین

نقطــــه ی ِ عشـــــــق

گُـــــــــــــــم شــده بــودم

در سَـرابی که از احســــاس بـرای او ســـاخته بــودم

غوطـــــــــــــــــه وَر بــودم

آن قــــــدر که ســـــال ها گذشـــت

فصـــل ها آمدنــد و رفتنـــد

و لحظــــه ها سپــــــــــــــــری شـد

بــی آن که لحظــــه ای یـــــــــــادی از خــــود کنم

عمـــرم گذشـــت ...

با ثانیــــــــــــــــــه هایی مملــو از تنهـــــایی و دلتنگـــــی

و یادگــــــــــــارش

چروکــــــــــــ هایی بـَـر پیشـــانی

و زخـــــــــم هایی بَـر دل شـد

امــا...

نگـــاه عــــاشق تــو

همچــون فانـــوسی راه گشــــــــــایم شد ای تنهــا پنــــــــاه ِ دل هـــای ِ خستــه

تــویی که دســـــت های ِ مهربـــانت

شَفـــاعـت کـرد چشـــــــــــــــم های ِ دل ِ نـابینـــایم را

این رَهــــایی ..

کبوتر و آسمان

بگذار سر به سینه‌‌ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده‌ی سر در کمند را 
بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته‌جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت

تو آسمان آبی و روشنی
من چون کبوتری که پَرَم به هوای تو
یک شب ستاره‌های تو را دانه‌چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه‌ی شراب
بیمار خنده‌های تو‌ام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم‌تر بتاب
 
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

 

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. 
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود !
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. 
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید... ببر رفت و زن زنده ماند. 

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. 
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ 
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! 
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

k


شنبه 18 آبان 1392برچسب:, :: 18:48 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

 


 

زندگی را برای پنج روز دوست دارم.                     روز اول بیوفا معشوق خود را میکشم  .                                       روز دوم مادرم را میکشم .                    روز سوم سوی ربم میروم   .              روز چهارم بر خدایم میرسم  .          روز پنجم هم خودم وهم خدایم را میکشم.

k


درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 287
بازدید دیروز : 3268
بازدید هفته : 3566
بازدید ماه : 3728
بازدید کل : 27376
تعداد مطالب : 975
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 2