گروه هنری ستاره شب
گروه ارکستر ستاره شب شادی بخش مجالس شما
 
 
سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:, :: 10:31 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

Something-seems-to-be-little-98love.gif
 
به اطرافم نگاه میکنم... تا حدی سعی میکنم اونطوری که میخوام زندگی پیش بره و شاکرم، شاکر حق، اما انگار همیشه و تو همه حال یک چیز کمه...
وقتی که دارم میخندم یکدفعه بدون هیچ دلیلی دلم میره به یه سمت دیگه... خندم خشک میشه... وقتی دور هم جمعیم یا تنهام باز هم گاهی اوقات ناخودآگاه فکرم میره به اون سمت... نمیدونم چرا... چرا این بازی واسه منم شروع شد...
شاید هیچوقت فکرشم نمیکردم که یه روزی       منم چنین مطلبی بنویسم اما زندگی ثابت میکنه که هیچ چیز عجیب و غیر ممکن نیست...
ولی عیب نداره با اینکه این روز ها واسم سخت میگذره اما باز هم راضیم و دوسش دارم از ته دلم... چون هر چیزی که تو و یادت اونجا باشی رو دوست دارم و واسم عزیزه...
حرف قشنگیه، که گاهی اوقات میخندیم به یاد روز هایی که گریه میکردیم و گاهی اوقات هم گریه میکنیم به یاد روز هایی که میخندیم... تا اونجایی که یادمه هیچوقت نذاشتم اشک چشمام رو ببینی و توی بدترین حال هم به خاطر تو میخندیدم حتی وقتی که تو گریه میکردی من میخندیدم و با عصبانیت میگفتی چرا میخندی؟؟؟ 
نمیخوام ناراحتیمو ببینی، چون همیشه بهم میگفتی عشقم من بهت تکیه میکنم و اگه یه وقتی تو رو غمگین ببینم تکیه گاهی ندارم...
میدونی بعضی وقت ها دلم هوای دوران کودکی رو میکنه... دوران مدرسه، بازی، گریه، مشق و... زندگی راحت تر بود، ساده تر بود، آدم ها یکرنگ تر و معمولی تر بودن، همه انقدر از آدم انتظار نداشتن، ولی چه میشه کرد که دیگه اون دوران برنمیگرده... دوران بی ادعایی بود نه؟؟
اصلا از گرفته بودن و اندوه و ناراحتی خوشم نمیاد... به نظرم قشنگیه عشق به همینه... به نرسیدن... به انتظار برای رسیدن...
اما کلمه عشق یعنی چی؟؟؟ عاشق به کی میگن؟؟؟
تعریف های زیادی واسه ی این دو کلمه خوندیم و شنیدیم اما هر کسی هم ممکنه عشق رو لمس کرده باشه و نتونه بیانش کنه...
و عشق کسی ممکنه تو یک چشم به هم زدن بیاد و بره و تا آخر عمر معشوقش رو مبهوت کنه...
با پیر مردی حرف میزدم که معومولا با کسی جور نمیشد... اما نمیدونم چی شد که خیلی با هم حرف زدیم... بعد از 2 ساعت که حرف از عشق و اشعار حافظ شد دیدم پیر مرد که مو و ریش بلندی داشت و کاملا هم سفید بود داره گریه میکنه...
گفتم چیزی شده نمیخواستم ناراحتتون کنم... گفت یاد عشق دوران جوونی افتادم و شروع کرد سفره دلش رو باز کردن: (سال 46 داشتم با ماشینم تو یه روز بارونی میرفتم سر کتابخونه ای که توش کار میکردم... بارون شدیدی میومد، یک خانمی رو دیدم گوشه خیابون نمیدونم چی شد که هل کردم و ماشینم آروم برخورد کرد بهش و رفتم پایین و سوار ماشینش کردم با اصرار زیاد تا جایی نزدیک بیمارستان بود نشونش بدم... با خواهش سوار شد و من فقط 10 دقیقه دیدمش و فهمیدم که چی به سرم اومده... چی... ده دقیقه بعد پیاده شد و رفت و دیگه ندیدمش ولی هنوز که هنوزه بعد از 46 سال یاد و خاطرش باعث باران چشمانم میشه...)
شاید خیلی ها بگن عشق و عاشقی مال فیلم ها وقصه ها و افسنه هاست... ولی عشق اگر وجود نداشت زندگی ممکن نبود... نمونه عشق یعنی عشق مادر به فرزند... پس هرگز نمیشه عدم عشق رو پذیرفت...
گاهی اوقات ما به خاطر عشقمون جدایی رو انتخاب میکنیم... این هم یک نوع عشق... چیزی که برای من اتفاق افتاد... چه فرقی میکنه مهم اینه که همیشه و تا آخر عمر عاشق بمونی...
ولی بازم انگار یه چیزی کمه...  اون چیه؟؟... به نظر شما چیه؟؟



m

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 86
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 88
بازدید ماه : 268
بازدید کل : 16301
تعداد مطالب : 975
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 2