گروه هنری ستاره شب
گروه ارکستر ستاره شب شادی بخش مجالس شما
 
 
پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, :: 11:22 ::  نويسنده : سید معین طباطبایی

 -------------------------------------------------------------

اشتباه فرشتگان . 

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس

می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان ر

ا هدایت می کند و...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن

که حتی بنا به تصادف

اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
----------------------------------------------------------------------

----------------------------------------------------------------------

------------------------------------------------------------------------
مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی ت

ابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت

فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی

او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر

انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور

از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی

ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم

و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی

تابلوی او خوانده میشد: 
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! 
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید

هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. 
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این

رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
در یک صبح خیلی زود مردی به ساحلی رفت هنوز هوا کاملا روشن نشده بود جزرو مد شدید دیشب صدفهای زنده

زیادی رو به ساحل اورده بود که در حال مرگ بودند -مرد در حالی که بی هدف راه میرفت وپاشو روی صدف ها میگذاشت

مرد دیگری رو دید که مرتبا خم میشه یک صدف زنده رو بر میداره با قدرت به اب میاندازه جلوتر رفت پرسید چه کار میکنی ؟

مرد گفت : صدف های زنده رو به اب می اندازم -با پوسخند پرسید چه فرقی می کنه؟ بین این همه یکی رو نجات بدی ؟

مرد دوباره خم شد یک صدف دیگه برداشت به اب انداخت گفت :برای این یکی فرق کرد -----)

 


m

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 283
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 285
بازدید ماه : 465
بازدید کل : 16498
تعداد مطالب : 975
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 2